دخترکی را به شوهر دادند. شب عروسی فریاد بر آورد که من آلت بزرگ را تحمل نتوانم کرد.
قرار بر آن نهادند که مادر دخترآلت داماد را دست گیرد، وبه قدری که تحمل تواند کرد در او فرو کند، وباقی بیرون رها کند.

چون سرش در کار رفت، دخترک گفت:
قدری دیگر رها کن. مادر پاره ای دیگر را رها کرد.
گفت: قدری دیگر آلت. همچنین می گفت، تا تمامت آن در کار رفت.
باز گفت: قدری دیگر رها کن!
مادر گفت: همین بود.
دختر گفت: خدا پدرم را بیامرزد، راست می گفت که دست تو هیچ برکتی ندارد، لااقل بتابان کوفتی را.

عبید زاکانی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com